در این شب سیاه که خورشید نارس است
این کور سوی ماه و ستاره مرا بس است
افسانه سپیده خاور ز باختر
بر عزم جزم کرده این قوم محبس است
این ادعای مهرورزی از آن بلیس
بر جامه دروغ و دورویی ملبس است
صدها هزار چراغ در دست عاشقان
آنان که تنها خدایشان فریادرس است
مهر است، نیست چونان خشت پاره ای
کز دید آن دریده زبان کمتر از خس است
امروز آنکه تکیه به شمشیر می کند
در سرزمین مادری خویش بی کس است
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment